سفارش تبلیغ
صبا ویژن
{ بهار 1386 - مرکز نشر فرهنگ شهادت }
هر اندازه دانش انسان افزون گردد، توجّه وی به نفسش بیشتر گردد و در ریاضت و اصلاح آن کوشش بیشتری مبذول کند . [امام علی علیه السلام]
ای اهل عالم... منم عاشق شهادت

عراقی ها آنها را محاصره کرده بودند. این عملیات هم مثل بقیه عملیات ها سخت وطاقت فرسا بود. رزمنده ها ،با تمام قوا می جنگیدند ویکی یکی جان می دادند .چقدر هوا گرم بود ، بچه ها از تشنگی طاقتشان تاب شده بود.

محمد بود وگردانش .

یادش آمد به محرم ، به حسین ، به عباس ، به همان عطش عشقی که به لب های سقا گره خورده بود. یاد تشنگی بچه ها قرارش را ربوده بود، سنگر را در جستجوی آب ترک کرد.مقداری آب جست بی آنکه قطره ای از آن بنوشد آن را به بچه ها رساند وقتی همه سیراب شدند ، برخاست هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که خمپاره ای...

آری سقا سیراب شد...

 

شهید محمد هنرآسا  15 ساله

                                                                    به روایت از پدر شهید.


گروه تفحص شهدا ::: چهارشنبه 86/3/30 ::: ساعت 6:8 عصر
 

ساعت 11:30 شب بود.اما عباس هنوز نیامده بود.مادر نگران و منتظر گاهی به ساعت نگاه می کرد ،گاهی با خود زمزمه می کرد:(امشب قرار بود درس بخواندقول داده بود حالا که از جبهه مرخصی گرفته درس بخواند.)در همین افکار بودم که صدای بسته شدن در به گوشش رسید. عباس بود،مادر بدون هیچ معطلی گفت:کجا بودی؟مگر...

چشمش به عباس افتاد سر تا پا خاکی،به هم ریخته. عباس گفت:ببخشید،آخر مسجد خیلی کثیف بود نیاز به تمیز کردن داشت ، آنجا را تمیز می کردم.

با اینکه هنوز خستگی جبهه را از تنش بیرون نکرده بود، به دنبال انجام بهترین کاره می گشت.

شهید: عباس نوروز علی زاده   (18 ساله)


گروه تفحص شهدا ::: شنبه 86/3/19 ::: ساعت 11:57 صبح
 

گفتم سلام برادر بهتری ؟ تکانی به خودش داد وگفت : یا علی .  گفتم : چه کار می کنی ؟  گفت : نمازم قضا می شود باید وضو بگیرم . گفتم : الان که وقت نماز نیست .به حرف من توجهی نکرد . گفتم :شما حرکت نکنید من الان برایتان خاک تیمم می آورم .خاک را آماده کردم ونزد یک دستش بردم در حالی که دراز کشیده بود تیمم کرد ونماز شبش را خواند بعد از نماز آیه : ربنا افرغ علینا صبرا وانصرنا علی القوم الکافرین را نفس داشت تکرار کرد .

      نام کتاب : از   تا جنگ   صحفه : 58 

 


گروه تفحص شهدا ::: شنبه 86/2/29 ::: ساعت 11:40 صبح
 

هنگام خداحافظی می خواستم صورتش را ببوسم با دست گوشه پیشانی اش را نشان داد و گفت : این جا را ببوس که جای گلوله شهادت است.

وهمین گونه شد که در عملیات مرصاد با اصابت گلوله به همان قسمت در حالی که به سجده افتاده بود به شهادت رسید.

نام کتاب: سفر عشق     صفحه: 155

نام شهید:یوسف رائیجی   ناشر : ابوالفضل درباریان


گروه تفحص شهدا ::: پنج شنبه 86/1/16 ::: ساعت 1:14 عصر
 
{ منوی اصلی }
{ آمار بازدید }
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
بازدید کل : 21403
{ تا دیدار محبوب }
{ درباره خودم }
بهار 1386 - مرکز نشر فرهنگ شهادت
{ لوگوی وبلاگ من }
بهار 1386 - مرکز نشر فرهنگ شهادت
{ آرشیو شده ها }
{ جستجو در وبلاگ }
{ اشتراک در خبرنامه }
 
{ طراح قالب }
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت